امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مطب دندانپزشکی

    حدود یک هفته پیش وقتی امیرمحمد در حال مسواک زدن دندونهاش بود متوجه شدیم یه تکه کوچولو  از یکی از دندونهاش جداشده . بابایی گفت اگه سریع اقدام نکنیم به دندون درد میرسه . از دکتر کاردان براش وقت گرفتم و راهی ساری شدیم .    وقتی وارد اتاق دکتر شدیم امیرمحمد با صدای بلند سلام کرد . دکتر هم با روی باز جواب سلامشو داد و باهاش احوالپرسی کرد . دکتر وقتی دندونهای امیرمحمدو دید گفت که سه تا از دندونها باید پر بشه و یکی هم نیاز به عصب کشی داره . موقع خروج از مطب ، دکتر به امیرمحمد استیکر مرد عنکبوتی داد که حسابی پسر کوچولوی مارو خوشحال کرد .  مجدد بهمون وقت دادن . خدمات دندانپزشکی بچه ها در مطب دکتر کاردان بص...
19 اسفند 1392

برگزاری اردوی آشنایی با مشاغل

  هفته آخر آذر از طرف مهد کودک بچه های پیش آمادگی به اردوی آشنایی با مشاغل رفتند . امیرمحمد چون اولین باری بود که قرار بود سوار اتوبوس بشه خیلی براش هیجان داشت . گزارش رفتن به اردو را از زبان امیرمحمد خطاب به خودم مینویسم .     از اداره که اومدم شروع کرد به تعریف کردن . مامانی با اتوبوس شیبابا رفتیم . ( روی اتوبوس تبلیغات شیبابا نوشته شده بود ) . اول که سوار شدیم آقای راننده آهنگ ناری ناری روشن کرد بچه ها همه دست زدند خانم مربی خندش گرفت و به آقای راننده گفت: ای وای این چه آهنگیه. بعد آقای راننده آهنگهای مهد کودک و گذاشت .    اول رفتیم آتش نشانی نزدیک خونه بابابزرگ. آقای آتشنشان به همه ما کلاه ایمنی دا...
12 اسفند 1392

قهر امیرمحمد

   این روزها یه اتفاق جالب با امیرمحمد داشتیم . همیشه سر مسواک زدن و خوابیدن امیرمحمد داستان داریم . برای خوابیدن امیرمحمد هر شب بین ساعت 8 تا 9 خاموشی میزنیم تا آقا بخوابه . به خودش باشه که اصلا تمایل به خواب نداره .  برای مسواک زدن هم داستان داریم. موقع مسواک همش میگه الآن میام ... این برنامه را ببینم ...  یا این کارو انجام بدم...   تا اینکه چند شب پیش وقتی بابایی بهش گفت امیرمحمد مسواکتو بزن پسرک ما سر بابایی داد کشید که میزنم خوب چقدر به من میگین ؟  بابایی که معمولا عصبانی نمیشه  از کوره در رفت و یک داد بلند سر امیرمحمد کشید و گفت همین الآن مسواکتو میزنی و دفعه آخرت هم باشه که صداتو برای بز...
11 اسفند 1392

نقاشی های امیرمحمد

  امیرمحمد خان در نقاشی کشیدن معمولا چیزهای تکراری میکشه . بیشترین موضوع نقاشیهاش دایناسور ، هیولاهای چند سر و اژدهاست .    در اولین روز دهه فجر یعنی 12 بهمن وقتی از مهد اومد با خوشحالی گفت مامانی امروز یه نقاشی کشیدم و خانم مربی اجازه داد بیارم خونه .( معمولا نقاشیهاشونو تو پوشه کار میذارن و آخر هر فصل میارن خونه )                با دیدن نقاشی جا خوردم . گفتم حالا برام توضیح بده که چی کشیدی ؟ ب ه عکس سمت چپ اشاره کرد و گفت این امام خمینیه وقتی که اومد شاه که آدم بدی بود ( عکس وسط )  عصبانی شد و از کله اش دود بلند شد و سوار موش...
13 بهمن 1392

آخر هفته با عمو همت و خاله جون فهیمه

   مدتها بود که پسرم از عمو همت قول گرفته بود تا هر وقت از تهران اومدن یک شب خونه ما پیش امیرمحمد بخوابن . خیلی کم پیش بیاد خونه ما بخوابن بدلیل اینکه بابابزرگ (پدر مامانی) بسیار حساس هستند و به شدت دوست دارن که همه بچه ها در منزل ایشون سکونت داشته باشند .    بالاخره طلسم شکست و شب جمعه عمو همت و خاله جون فهیمه اومدن . امیرمحمد هم کلی ذوق و شوق . عمو همت و برد تو اتاقش و باهاش بازی کرد . موقع خواب هم گفت مامانی عمو همت و خاله جون فهیمه تو اتاق من بخوابن . به من کمک کرد تا براشون رختخواب بذاریم . مامانی من هم روی ملافه خودم میخوابم . ( به تشکش میگه  ملافه ) . چند تا از وسایل تو اتاقشو جابجا کردم که بتونم رختخوا...
20 دی 1392

روزهای تعطیل ما

    امیرمحمد تو اتاقش در حال بازی با سگا و بازی سونیک  . میگم  امیرمحمد در چه مرحله ای از بازی هستی ؟ میگه مرحله آب زلاب ؟  چی ؟ آب زلاب که خیلی خطرناک ...  مامانی حواسمو پرت نکن!!! سونیک میفته تو آب زلاب و جونشو از دست میده ... امیرمحمد جان اون مواد مذاب پسرم ... با خنده  جواب میده آها آره همونی که شما میگی مواد مذاب ... آب زلال یه چیز دیگه است .... اشتباهی گفتم ...       صبح یه روز تعطیل . بابایی برای امیرمحمد کتابی که از مهد کودک فرستاده  بودند و  خوند . کتابش شعر و رنگ آمیزی بود . امیرمحمد گفت مامانی نقاشیهارو با هم رنگ کنیم ؟ گفتم باشه . مدادرنگی...
7 دی 1392

پیشواز شب یلدا

در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد بهار آرزوهایتان   … زمستان و پاییز ندارد … نباشید ، چهار ستون بدنم میلرزد !    امسال دو  شب یلدا داریم . جمعه شب منزل عزیز دعوت شدیم و شنبه شب منزل مادرجون . برای اینکه در مهمونی جفت بابابزرگها باشیم جمعه شب به منزل عزیز و آقاجون رفتیم . مهمونیمون 6 نفره بود . 3 نفر ما به همراه عزیز و بابابزرگ و دایی جون بهمن . کدبانوگری کردم . برنجک ، کنجد عسلی ، ژله انار و کیک کدو حلوایی درست کردم و به خونه عزیز بردیم . چه حالی کردند ... دستور پخت کیک و از سایت http://hanichef.blogfa.com گرفتم . دستورهای آشپزی خوبی داره . حتما امتحان کنید .   در ...
30 آذر 1392

مریضی بلبل خونمون

    بلبل خونه ما امیرمحمد خان این روزها حسابی با سرماخوردگی و گلو درد دست و پنچه نرم میکنه . یک هفته پیش که صداش تغییر کرد حدس زدم داره مریض میشه . یکشنبه ساعت یک و نیم شب از خواب بیدار شد و با گریه گفت مامانی نمیتونم نفس بکشم گلوم بسته شده . با بابایی همون ساعت بردیمش دکتر . دکتر دارو داد . روز بعد اداره نرفتم و پیش هم بودیم . ساعت 6 و نیم صبح من و امیرمحمد از خواب بیدار شدیم . با هم صبحانه خوردیم . بعد از اینکه صبحانه جمع شد فوری رفت سراغ یخچال و گفت مامانی الآن یه چیزی بخورم ؟ بهش گفتم پسرم تازه صبحونه خوردی . گفت فقط یک چیزی ... گفتم میدونی که الآن گلوت درد میکنه و نباید هر چیزی بخوری . گفت دیگه خوب ش...
10 آذر 1392

این روزهای من و بابایی با امیرمحمد

آرزویم این است ، نتراود اشک از چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد ، نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ، و به اندازه هر روز تو عاشق باشی  این روزها خیلی حرف میزنه . همش وسط حرف من و بابایی میپره . اصلا اجازه نمیده با هم حرف بزنیم.با اینکه خیلی هم براش وقت میذاریم باز هم موقع دیدن تلویزیون کلی برامون ادا و اصول درمیاره میگه برنامه منو تماشا کنید .  بعد از ظهرها هم با هیچ ترفندی نمیخوابه ... میگه خوب خواب ندارم بابا به کی بگم آخه ...  خوابم نمیاد خوب ...       دیروز بعدازظهر از بس که بازی کردیم و برام حرف زد حسابی کلافه شده بودم . غروب به بابایی گفتم برین یه نون گرم برای شام ب...
14 مهر 1392