امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

و باز هم دغدغه مهدکودک ...

  این روزها هر روز صبح با استرس از خواب بیدار میشم ... و همه نگرانیم اینه که امروز دیگه چطوری امیرمحمد به مهد ببریم که بهونه نگیره . این روزها حسابی سحرخیز شده و اول از همه ، سراغ منو میگیره . مامانی پس کجایی ؟ تو یک هفته اخیر تقریبا هرروز با تأخیر به اداره رسیدم .  دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ،امیرمحمد ساعت ۵:۵۰ صبح از خواب بیدارشد . مامانی خیلی تشنه شدم به من آب میدی ؟ بهش آب دادم سعی کردم دوباره بخوابونمش ولی نخوابید .. مامانی بیدار شیم خواب ندارم . باشه پس بریم دست و صورتت و بشوریم . معمولا کیف و لباسهای مهد کودک امیرمحمد و  از شب قبل آماده کرده و روی مبل میذارم تا بابایی خیلی به زحمت نیفته . به محض ای...
19 ارديبهشت 1391

و باز هم مهدکودک ...

 امیرمحمد جان بعد از بیماری سختی که در دی ماه گرفته بود ، بهمن و اسفند و فروردین به مهد کودک نرفت . بالاخره  قرار شد که از اردیبهشت مجددا به مهد کودک بره . سه شنبه پنجم ماه طلسم شکست و بعد از بیدار شدن به بابایی گفت من خونه مادرجون نمیرم امکان نداره باید برم مهدکودک . این شد که با ذوق و شوق فراوان به مهد کودک رفت . در بدو ورود هم زانوی زخمیشو به خانم مربیش نشون داد و گفت که دم در خونه مادرجون به زمین افتاد ...       وقتی از اداره برگشتم دیدم که مادرجون هم خونه ما پیش امیرمحمد . گفت بابایی که از مهد آوردش هر چی بهش گفتم بیا خونه ما نیومد و گفت میخوام برم خونه خودمون ... با امیرمحمد حرف زدم که مامانی...
9 ارديبهشت 1391

باغ وحش بابلسر

   جمعه 25 فروردین بعد از خوردن صبحانه بابایی گفت امروز بریم بیرون تو طبیعت نهار بخوریم . با امیرمحمد حاضر شده و راه افتادیم . من گفتم بریم دریا . هوا آفتابی بود . به میدان امام که رسیدیم بابایی گفت از جاده بهنمیر بریم بابلسر . گفتم خوبه تازه شنیدم اونجا بازار مبل داره میتونیم مبل هم ببینیم . به بهنمیر رسیدیم از چند تا نمایشگاه مبلمان دیدن کردیم . ( چون به زودی به منزل جدید اسباب کشی میکنیم میخواهیم مبلمان جدید بخریم ) . در کنار یکی از نمایشگاههای مبل یکسری  ....   عکسها رو ببینید متوجه میشید . امیرمحمد گفت: وای مامانی ببین چقدر قشنگن ... میشه برام بخری ؟ آخه مامانی اینار و بخریم کجا ...
3 ارديبهشت 1391

به چه پسر قشنگی

      امیرمحمد بعد از بیماری و بستری شدنش ، از اول بهمن به اصرار مادرجون به مهد کودک نمیره  و در نبود بابایی و مامانی وقتشو با  مادرجون میگذرونه . چند روز پیش از اداره که اومدم پسرکو ازخونه مادرجونش گرفته و به خونه رفتم  . ظاهرا اون روز خیلی شیطنت کرده بود چون مادرجون و بابابزرگ حسابی  کلافه شده بودن. به خونه که رسیدیم بهش غذا دادم و بعد کلی با هم بازی کردیم تا جایی که خسته شد و خوابید . برای شام عزیز و آقاجون اومدن خونمون . وقتی رسیدن امیرمحمد خواب بود . وقتی بیدار شد عزیز گفت این بچه چرا موهاش اینطوریه ؟ گفتم چطوریه ؟ گفت انگار وسط موهاش کچل شده نکنه موخوره گرفته ... همگی زدیم زی...
20 اسفند 1390

امیرمحمد و آقا ایلیای جنگجو

  جمعه ساعت هفت و نیم صبح شنیدم که امیرمحمد گفت : مامانی کجایی ؟ من دیگه خواب ندارم . پاشو پاشو به من صبحانه بده  دیگه .   علیرغم اینکه خیلی دلم میخواست بخوابم ولی چاره ای جز بیداری نبود .   امیرمحمد! به مامانی سلام نکردی ؟   سلام مامانی      دیگه چی ؟   اوم صبح بخیر      خوب خوابیدی ؟ آره      خوابم دیدی؟ آره خواب ستاره ها رو دیدم .  امیرمحمد صبحانه چی میخوره ؟   پنیر کره عسل گردو حلواارده  مامانی برام املت درست میکنی ؟   آره پسرم املت هم درست میکنم ولی شیر چی ؟ ...
2 اسفند 1390

تعطیلات بهمن ماه با دختر خاله ها

     فرناز و فرنوش دختر خاله های امیرمحمد تو تعطیلات میان ترم دانشگاهشون چند روزی اومدن پیش امیرمحمد . روزی که قرار بود از تهران بیان به شدت برف و بارون اومده بود جاده فیروزکوه بسته بود . این شد که اون روز نیومدن امیرمحمد خیلی حالش گرفته شد و به شدت هم عصبانی شده بود و همش میگفت بیان دیگه فرناز و فرنوش بیان . تا اینکه فرنوشی باهاش صحبت کرد و پسرک آروم شد .  چند روزبعد که اومدن اول به خونه عزیز و آقاجون رفتن . من و بابایی و امیرمحمد هم رفتیم دیدنشون . امیرمحمد تو بغلم بود . خودشو زد به خواب و گفت مامانی بگو امیرمحمد خوابه ...   ما رفتیم توخونه و گفتم همه ساکت باشین که امیرمحمد خوابه ......
25 بهمن 1390