امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخر هفته ...

 پنجشنبه آخر وقت مرخصی گرفتم و زودتر از معمول از اداره زدم بیرون . به بابایی زنگ زدم که با هم بریم مهد کودک دنبال امیرمحمد خان . کلی خوشحال میشه وقتی با هم میریم دنبالش . از شب قبل چند تا حیوون آماده کرد بود که ببره مهدکودک . گفت خانم مربی گفته دخترها عروسک و پسرها حیوون بیارن تا بازی کنیم ... خانم ابراهیمی مدیر داخلی جدید مهدشونو دیدم وقتی  با هم حرف زدیم گفت امیرمحمد کلی مدیر برای خودش امروز همه عروسکها و حیوونها رو از بچه ها گرفت و همه را مرتب کنار هم قرار داد و البته اجازه هم نمیداد کسی دست بزنه فقط حریف یکی از بچه ها نشده بود ...    نهار رفتیم خونه عزیز . غذاشون مرغ ترش و برنج با ته دی...
14 مهر 1391

این روزهای امیرمحمد...

 امیرمحمد به تولد پریاجون (دختر همسایمون ) دعوت شد . با بابایی رفتیم بیرون . امیرمحمد و بردیم پارک . بعدش هم رفتیم اسباب بازی فروشی تا کادو بخریم . امیرمحمد گفت من خودم  برای پریا کادو انتخاب کنم . و البته تأکید کرد که من خودم هیچی نمیخوام ...   موقع بیرون اومدن از اسباب بازی فروشی فقط یک موبایل و یک کلبه برای خودش انتخاب کرده بود و یک بازی فکری برای پریا ...                      امیرمحمد وقتی کادوتو به پریا دادی بهش چی میگی ؟  مامانی میگم:  مرغ و خروس و بزک    تولدت مبارک...
7 مهر 1391

اولین کارنامه تحصیلی ...

    امیرمحمد جان کلاس TINY 1  زبان انگلیسی و با دو امتحان کوئیز و یک امتحان فاینال  به خوبی  و با نمره ۱۰۰ تمام کرد .    شنبه قبل یعنی ۱۸ شهریور امتحان فاینال زبانش بود . روز اضافه کارم بود ولی بخاطر امیرمحمد زودتر اومدم خونه و کمی زبان باهم تمرین کردیم . عصر وقتی به موسسه رفتیم ، نگین (همکلاسی امیرمحمد ) هم با مامانش اومده بود. مامان نگین به من گفت که خانم معلم خودشون موقع امتحان نیست یه مربی دیگه ازشون امتحان میگیره . دچار استرس شدم وای نمیشه که !! آخه بچه ها به مربی خودشون عادت دارن ... به آقای بخشی مدیر موسسه اعتراضم و گفتم ... ولی آقای بخشی گفت که این قانون آمو...
27 شهريور 1391

بدون شرح !!!

هوا بارونی شد و آنتن  تکون خورد و تصویر تلویزیون واضح نبود . قطع و وصل میشد ..    امیرمحمد : مامانی میدونی چی شد ؟ چی شد پسرم ؟  تلویزیون خش گرفته قطع و وصل میشه                    امیرمحمد در حال شعر خوندن ... قر تو کمرم فرا  وو   وو   وو   وو ..... چی شد امیرمحمد ؟ هیچی مامانی صدام خش گرفته خوب نمیتونم بخونم  وو وو ن  ...                      &...
16 شهريور 1391

خواب امیرمحمدخان ...

موقع خواب امیرمحمد داستان داریم ... کوچیکتر که بود حتما باید انگشت دستشو میذاشت تو دهن کسی که کنارش میخوابید تا وقتی که خوابش ببره هیچ جوری هم رضایت نمیداد از این کارش دست بکشه . لج میکرد اساسی  ... الآن که بزرگتر شده، اول با دستهاش لب هر کسی که کنارش خواب باشه را میگیره، بعد هم میگه ماساژم بدین . باید پشت آقا رو ماساژ بدیم تا خوابش بگیره . الآن چند وقت ، وقتی میخوام بخوابونمش میگم به صورتم کرم زدم نباید به لب و صورتم دست بزنی میگه پس گوش میخوام .. این شد که از داخل دهان به لب و الآن به گوش رسیدیم !!!! موقع خواب زمزمه های مادر و فرزندی داریم . براش کلی شعر میخونم و نازش میدم، اونم جوابمو میده . کلی هم حال میکنه . ...
5 شهريور 1391

تولد خاله جون فهیمه در کتالان

  این روزها به واسطه گرمای زیاد هوا ، آخر هفته به کتالان میرویم . خودم به شخصه در روزهای گرم ، رفتن به کوه را به رفتن به دریا ترجیح میدهم . بابایی و امیرمحمد آخر وقت پنجشنبه میان اداره دنبالم و سه تایی به کتالان به منزل عزیز و آقاجون میرویم .    ۱۲ مرداد تولد خاله جون فهیمه بود . چون ماه رمضان بود جشن نبود فقط کیک بریدن و کیک خوردن . بعد از افطار با حضور تمام اعضای خانواده آقاجون و البته با حضور افتخاریه امیرمحمد و امیتیس جون و با روشن کردن فشفشه و زدن برف شادی  و شیطنت بچه ها تولد برگزار شد . شمع تولد توسط خاله جون فهیمه و امیتیس و امیرمحمد خاموش شد . کیک هم توسط دوتاشون بین همه پخش شد . البته تزئین کی...
18 مرداد 1391

مامانی باخیدی !!!

 دیشب بعد از افطار با امیرمحمد گل یا پوچ بازی کردم . خودم به قدری خسته بودم که نای تکون خوردن نداشتم . به امیرمحمد گفتم یه گل بیار ... گشت و گفت هیچی پیدا نکردم ... ظرف میوه کنارم بود یه گیلاس خوردم و از تنبلی هستشو گذاشتم کف دستم گفتم اینم گل ... با قیافه در هم  نگاهم کرد و گفت مامانی این دهنیه !!! کثیف !!!   کلی شرمنده شدم و از خودم خجالت کشیدم   از وقتیکه امیرمحمد کلاس زبان میره سعی میکنیم کلمات و جملاتی که یاد میگیره را در مواقع لزوم تو خونه بکار ببریم . با شرمندگی گفتم  I am sorry . بعد گفتم راستی با دستمال کاغذی گل درست کن ... یه تیکه دستمال کاغذی گرفت و گردش ک...
9 مرداد 1391

موی فشن امیرمحمد خان

 فردا ۱۳ تیر تولد آقا ایلیاست . از روزی که به تولد دعوت شدیم استرس رابطه امیرمحمد و ایلیا رو دارم و اینکه چه جوری باهم کنار میان .  طبق آخرین اطلاعات رسیده ، مامان ایلیا (عمه جون خدیجه ) هنوز نتونسته ایلیا رو راضی کنه تا شمع و فشفشه به امیرمحمد بده ایلیا گفته: آخه امیرمحمد کوچیک ممکن دستشو  بسوزه ... حالا میریم تولد ببینیم چی میشه . انشاءالله همه چی به خوبی بگذره . از چند روز پیش قرار بود بابایی امیرمحمد و به آرایشگاه ببره تا موهاشو کمی کوتاه کنه .  تولد ایلیا هم بهانه ای شد برای همین مسئله . بعدازظهر با بابایی و امیرمحمد به سمت آرایشگاه ماه داماد رفتیم . البته چون به امیرمحمد قول داده بودم براش حباب س...
12 تير 1391

موتور سواری

  با امیرمحمد تو خونه مشغول دیدن تلویزیون بودم که ناگهان از توی حیاط صدای توپ بازی بچه ها اومد . امیر محمد فوری رفت توی آشپزخونه ، بالای لباسشویی و از اونجا رفت بالای کابینت ، کنار پنجره ایستاد و به تماشا مشغول شد . گفتم چه خبر مامانی ؟ گفت هیچی امیرمحمد ( پسر همسایه طبقه بالا هم اسمش امیرمحمد ) داره با دوستش بازی میکنه . گفتم بیا پایین یه وقت میفتی گفت کاری نمیکنم میخوام نگاهشون کنم . بعد چند دقیقه با صدای بلند گفت  مادرجون  مادرجون .....  مادرجون و از پشت دیوار دید . مادرجون هم جوابشو داد گفت بیا بیرون پیش من بازی کن . یه نگاهی به من کرد و  گفت مامانی مادرجون میگه بیا بیرون بازی کن...
6 تير 1391