امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

عشق مامان و بابا

جشن تولد 6 سالگی امیرمحمد با تم انگری بردز

     از سالهای قبل انگاری تاریخ جشن مهمونی  تولد امیرمحمد برای تعطیلات 22 بهمن ثابت شده . امسال هم روز پنجشنبه 23 بهمن از ساعت 6 مهمونی تولد شروع شد . تم تولد به درخواست امیرمحمد انگری بردز انتخاب شد . البته اول دوست داشت که لاک پشت نینجا باشه ولی نمیدونم چی شد که نظرش عوض شد . به مهمونهای راه دورمون کارت دعوتو از طریق وایبر ارسال کردیم و به مهمونهای نزدیک هم حضوری رساندیم.       فرنوش جون عزیز خاله از روز یکشنبه از تهران اومد قائمشهر خونه عزیز . از عصر روز سه شنبه هم اومد خونه ما کمک خاله جونش . امیرمحمد هم با وجود فرنوش جون  در پوست خودش نمیگنجید .     تقریب...
27 بهمن 1393

جشن تولد 6 سالگی در جهان کودک

    امسال تو آمادگی جشن تولد بچه های متولد زمستان پنجشنبه 16 بهمن برگزار شد . به امیرمحمد و دوستهاش خیلی خوش گذشت . به گفته امیرمحمد دخترهای کلاسشون حسابی رقصیدند و البته بیشتر از همه سوژا . پسرها  هم فقط به دخترها خندیدند . امیرمحمد تو خونه برامون مثل سوژا رقصید.                                                              &nb...
18 بهمن 1393

پیامهای تبریک تولد 6 سالگی ( 6 بهمن 93)

عزیز دل مادر پیامهای تبریک تولدتو مثل سالهای قبل مینویسم . مطمئنم وقتی بخونی حس خوبی پیدا میکنی .  ************************************************************************ عمه جون مریم  :  تولد نی نی قشنگم پیشاپیش مبارک .    ساعت 12:55 تاریخ 93/11/01 فرناز جون و فرنوش جون:    تبریک تلفنی و صحبت با امیرمحمد     ساعت 20:30 تاریخ 93/11/05 فاطمه خانم  ( دختر همکار مامانی آقای بصیر ) : سلام . من چون خودم شب تولد رو بیشتر از روزش دوست دارم از الآن تولد امیرمحمد و تبریک میگم . انشاءالله زیر سایه پدر و مادرش 120 ساله بش...
7 بهمن 1393

6 بهمن 93

     از چند روز قبل از تولد به امیرمحمد قول داده بودیم ببریمش شهر بازی . موقع حاضر شدن امیرمحمد گفت مامانی یه خبر جدید ! فهبمه جون ( معلم موسیقی آمادگی ) به من گفت یه شهر بازی جدید افتتاح شده اسمش هم باب اسفنجیه . به مامانی وبابایی بگو ببرنت اونجا . خیلی قشنگه . مامانی میشه بریم اونجا ؟؟؟؟ بهش گفتم حالا یه روز دیگه اونجا هم میریم !! فهیمه جون از کجا میدونست که ما قرار بریم شهر بازی ؟ و این هم قیافه امیرمحمد     بعد از ظهر روز تولد به همراه بابایی و پسری رفتیم بابلسر. شهر بازی سی گل بسته بود و ساعت 7 باز میشد . رفتیم خرید . اول رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه.  امیرمحمد برای خودش کلی خرید...
7 بهمن 1393

هورا امیرمحمد 6 ساله شد ...

مادرانه هایم را با تو آغاز کردم که بهترین فرشته همه دنیایم هستی. شش بهمن  87، روز زمستانیم  را بهار کردی با قدمهایی که بوی طراوت و زندگی می داد. امیرمحمدم  ، نورچشمم، پاره تنم... تو آمدی با لبخند شیرینت، باگرمای دلپذیرت، بانگاه بی نظیرت. چگونه برایت از شادیم بگویم؟ ازشوق دیدارت...از لحظه تولدت... توآمدی وبه زندگیمان رنگ تازه ای دادی...چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز وبه غایت مدهوش کننده... عظمت پروردگار رادرظرایف وجود دوست داشتنی ات می جوییم وخداراباتمام ذرات وجودمان می ستاییم... پسرم،عزیزترینم با تو بودن احساس قشنگی در من بوجود می‌آورد که به هیچ عنوان قادر به توصیفش نیستم. شنیدن...
6 بهمن 1393

زمستان و فیروزکوه

     هجدهم دی ماه خبردار شدیم یکی از آشناهامون فوت شدند و مراسم تشییع جنازه صبح روز جمعه در فیروزکوه  برگزار میشه . من چون شنبه امتحان شبکه های کامپیوتری پیشرفته داشتم نتونستم برم . بابایی هم لطف کرد برای اینکه من خوب درس بخونم امیرمحمد و با خودش برد . عمو همت و فرناز جون و عمو اشکان هم بودند . بعد از تشییع جنازه به رستوران نمرود رفتند و نهار خوردند . بعد از نهار هم به کتالان رفتند . بالای کوه رفتند و امیرمحمد با بابایی و عمو همت حسابی برف بازی کرد .     غروب وقتی برگشتند قائمشهر، امیرمحمد از خستگی هلاک بود . بابایی گفت کل راهو تو ماشین خوابیده بود . امیرمحمد گفت مامانی نهار تو رستور...
28 دی 1393

شب یلدا

کاردستی امیرمحمد در آمادگی برای شب یلدا شب یلدای امسال بعلت مصادف شدن با رحلت پیامبر و شهادت امام حسن مجتبی  مثل سالهای گذشته نبود . خونه مادرجون دعوت داشتیم . بعد از نهار بابایی امیرمحمد و به خونه مادرجون برد . عصر وقتی به خونه مادرجون رفتم به گفته اهل خانه متوجه شدم که امیرمحمد و ایلیا خیلی آقا بودند . یعنی یکسره یکیشون با موبایل و اون یکی هم با تبلت مشغول بازی بودند .   و البته این بود علت آقا بودنشون . وقتی هم که تبلت و از امیرمحمد گرفتم به قدری با ایلیا شیطنت کردند که به علت بی اعصابی دوباره بهش تبلت دادم تا آروم یه جا بشینه .خوب کم پیش میاد از این کارها بکنم . ولی اون شب واقعا لازم بود .  ...
10 دی 1393

ماجرای خرید تبلت

   بعد مدتها تصمیم گرفتم موبایل جدید بخرم . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد پیاده رفتیم سمت پاساژ نسیم برای خرید . امیرمحمد از همون اول نق و نوق میکرد .    موقع خرید هم هی نق میزد . پس کی تموم میشه؟ دلم درد گرفته . حالم بده .     خیلی جدی بهش گفتم: تو مشکلت چیه ؟ با بغض جواب داد مشکل من تبلت ... برای من هم تبلت بخرین ... ( از قبل بهش قول داده بودیم که کادوی تولد براش تبلت بخریم . ) بهش گفتم مامان جان الان زوده خوب چند ماه دیگه برای تولدت میخریم . دوباره گفت خوب پس اقلا برام یه موبایل بخرین . گفتم پسرم موبایل که به درد شما نمیخوره . اصلا من موبایل خودم و بهت میدم . گفت من یه موبایلی م...
27 آبان 1393