امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تولد مامانی

تولد تکرار امیدواری خداوندی است .    2 شهریور تولدم بود . بابایی و امیرمحمد برام کیک خریدند . باید شمع 37 سالگیمو فوت میکردم ولی بابایی لطف کرد و شمع  36 خرید تا خیلی احساس پیری نکنم .   کیک شکل یه کنده درخت بود که البته به نظر من برای جمه سه نفره ما خیلی بزرگ بود ولی بابایی اینطوری فکر نمیکرد ناگفته نماندکه خیلی هم خوشمزه بود. امیرمحمد تا میتونست به همه جای کیک انگشت زد ، بعد هم حسابی همه جای کیک و فشفشه بارون کرد . فشفشه ها رو روشن کرد .    شمعها رو فوت کرد و حتی کیک و هم برید . هر چی ازش خواستیم برامون برقصه اینکارو نکرد . به شدت درگیر فشفشه ها بود . بعد از تولد ه...
8 شهريور 1393

بابایی اومد

    بابایی بعد از دوهفته برگشت . سوغاتی امیرمحمد هم یک ساعت بن تن و یک ماشین دیوانه بود . با اجازه از عمو همت یک هفته دیگه موندن فرنوش جون و تمدید کردیم . امیرمحمد هم خوشحال ازاینکه زمان بیشتری فرنوش پیش ماست.  چهارشنبه 29 مرداد به ییلاق سنگسرک در جاده سوادکوه رفتیم . آخر هفته هم به کتالان رفتیم . عمو همت ،خاله جون فهیمه و دایی جون فرهاد هم اومده بودند . امیتیس جون هم با بابا و مامانش قبل از ما رسیده بودند . امیرمحمد و امیتیس بعد مدتها هم و دیدند و حسابی خوشحال شدند . تمام رختخوابهای عزیز و از رو تخت ریختند پایین و تو اتاق ولو کردند . با رختخوابها سرسره درست کرده بودند . داد عزیز در اومده بود . ولی بابابزرگ حساب...
31 مرداد 1393

روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 3

این روزهای امیرمحمد بیشتر با فرنوش جون میگذره . با هم نقاشی میکشند . فرنوش جون گناهی خیلی دل به دل امیرمحمد میده . با هم شطرنج بازی میکنن .  امیرمحمد خیلی جر میزنه . خیلی مراقب مهره شاه . اصلا اجازه نمیداره اطراف شاه خالی بشه . وقتی هم که خالی میشه یواشکی طوری که حریف متوجه نشه مهره هاشو جابجا میکنه .    اصلا تحمل باخت هم نداره . میگه شطرنج بازی کنیم تا کیش و ماتت کنم . موسیقی گوش میده . لگو بازی میکنه . نا گفته نمونه بیشتر اوقات سرگرم دیدن برنامه کودک . فرنوش که هر وقت از دست امیرمحمد کلافه میشه فوری براش برنامه کودک میذاره و از سر خودش وا میکنه . امیرمحمد به فرنوش میگه میشه همیشه پیش ما بمو...
24 مرداد 1393

روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 2

     فرنوش جون دو هفته ای میشه که با ماست . بهش عادت کردیم . جمعه آزمون بانک سپه داشت باید به تهران میرفت ، بعد از ظهر پنجشنبه فرنوش و راهی تهران کردم و بعدش با امیرمحمد به خونه مادرجون رفتیم . شب همونجا موندیم . ایلیا و عمه جون خدیجه هم بودند . عصر روز بعد برگشتیم خونمون . به فرنوش گفتم جمعه پیش مامان و باباش بمونه خودم شنبه مرخصی گرفتم . تو خانه شادی از امیرمحمد تست IQ گرفتند و قرار شد بعد از مشخص شدن نتیجه تست یه جلسه مشاوره با روانشناس خانه شادی خانم دکتر حبیبی داشته باشم .  ساعت مشاوره 12 ظهر شنبه 18 مرداد بود .  نزدیک ساعت 12 فرنوش هم از تهران رسید و همدیگه رو تو خانه شادی دیدیم .     شنبه تول...
18 مرداد 1393

روزهای بدون بابایی با امیرمحمد 1

     بعد از تعطیلات عید فطر بابایی به مدت دو هفته پیش ما نیست . فرنوش جون تهران نرفت پیش ما موند تا امیرمحمد تنها نباشه .  با راننده سرویس امیرمحمد هماهنگ کردم صبحها ساعت  8 و نیم امیرمحمد و میبره و ظهر هم ساعت یک و نیم برش میگردونه .  خودم که اداره ام. فرنوش جونی زحمت امیرمحمد به دوشش . خاله به قربونش که کمک این روزهای من شده ... صبح ساعت 8 دوتاشون از خواب بیدار میشن . امیرمحمد حاضر میشه تا راننده بیاد . تو این فاصله برنامه کودک نگاه میکنه . ظهر هم همینطور . بعد از خوردن نهارش برنامه کودک میبینه تا من برسم خونه . سه شنبه صبح مرخصی ساعتی گرفتم تا خودم امیرمحمد و راهی کنم و فرنوش هم بتونه به خواب صبحش برسه...
15 مرداد 1393

شب قدر (21 رمضان 93 ) در کتالان

  روز 21 رمضان شنبه و تعطیل رسمی بود . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد راهی کتالان شدیم . امیرمحمد پسرم خیلی خوشحال بود که میریم کتالان چون بهش گفته بودم امیتیس و فرناز و فرنوش هم هستند . کلی کتاب و اسباب بازی برای خودش جمع کرد و توی کیفش گذاشت تا با امیتیس جون بازی کنه . خاله جون فهیمه و خونوادش زودتر از ما رسیده بودند . طبق معمول همیشه امیرمحمد وقتی فرناز و فرنوش و دید کلی خودشو براشون لوس کرد . فرناز جون برای امیرمحمد  لباس لاک پشتهای نینجا خرید . امیرمحمد هم وقتی دید خیلی خوشحال شد و البته  گفت: شمشیرش و خودم داشتم .     عزیز برای افطار آبگوشت خوشمزه ای درست کرده بود که مورد توجه و...
30 تير 1393

روزهای ماه رمضان - 2

     جمعه 20 تیر افطاری منزل عمه جون مهناز دعوت شدیم . با بابا بزرگ  و مادرجون ساعت 5 از قائمشهر راه افتادیم و به سمت ساری منزل عمه جون مهناز حرکت کردیم . زودتر رفتیم تا امیرمحمد در پارک نزدیک خونه عمه جون  بازی کنه . کلافه مون کرد تا راه بیفتیم . هی میگفت پس کی میریم ؟  پس کی میریم ؟     بعد از رسیدن به ساری امیرمحمد و بابایی و پویان و امیرآقا به پارک رفتند .    بعد از رفتنشون به پارک ایلیا و مامانش هم رسیدند .  امیرمحمد حسابی تو پارک  بازی کرد . نزدیکیهای افطار برگشتند امیرمحمد یه شمشیر خریده بود . وقتی اومد و ایلیا رو دید خیلی خوشحال شد . ایلیا ...
22 تير 1393

روزهای ماه رمضان - 1

       با شروع ماه رمضان ، امیرمحمد و به کلاس ژیمناستیک نمیفرستیم . آخه صبحها که میره خانه شادی هفته ای دو روز تمرین ژیمناستیک دارن . با مربیش صحبت کردم که از اول مهر ماه دوباره ببرمش . خودشم این طوری راضی تر . آخه مربیشون آقای مرزبان خیلی بهشون سخت میگیره . امیرمحمد تو کلاس خیلی شیطونی میکنه . اوایل خیلی شل و ول بود . هی پاهاشو دراز میکرد . یکبار هم آقای مرزبان دعواش کرد . الآن خیلی بهتر شده .    اولین روز ماه رمضان مهمون خونه عزیز بودیم. موقع رفتن اسکیت امیرمحمد و بردیم تاتو حیاطشون بازی کنه .  تقریبا بدون کمک من اسکیتشو پوشید .     دو جلسه اسکیت گذرونده . فکر نمیک...
15 تير 1393