امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تولد 9 سالگی آقا ایلیا

   تاریخ تولد ایلیا 13 تیر، ولی امسال چون مصادف با ماه رمضان شد به اصرار خود ایلیا شنبه 7 تیر در خونه مادرجون جشن تولد برگزار شد . روز شنبه ای بود که امیرمحمد کلاس ژیمناستیک داشت . بابایی گفت نبریمش کلاس چون خسته میشه ولی من که کوتاه نمیام از باشگاه خودم زدم ولی گفتم امیرمحمد باید بره .  بابایی ما رو رسوند . وقتی دم باشگاه پیاده شدیم و بابایی رفت امیرمحمد دسته کلید بابایی و بهم نشون داد و گفت یواشکی از تو کنسول برداشته . حالا بابایی رفته خونه بدون کلید . بعد هم زد زیر خنده . من هم این طوری شدم از دست این پسر شیطون . یعنی آزاری داره ها      به بابایی زنگ زدم تو راه خونه بود برگشت و کلیدشو گرفت و رفت . ...
8 تير 1393

جشن خانه شادی

    امیرمحمد از اول تیر ماه جهان کودک نمیره . در خانه شادی ثبت نامش کردیم از ساعت 7 و نیم صبح تا 2 بعدازظهر  اونجا میمونه .   خانه شادی مجموعه ورزشی و بازی برای بچه هاست . از برنامه های هفتگیشون  ژیمناستیک ، شن بازی ، اسکیت ، کاراته ، شطرنج ، ووشو و آشنایی با تاریخچه ورزش به همراه نقاشیه .  از همه مهمتر اینکه چهارشنبه های هر هفته همه بچه ها با خانمهای مربی به شهر جادویی میرن و این برای بچه ها عالیه که حسابی بازی میکنن . وروجک ما از روز اولی که رفته خیلی خانه شادی و دوست داره (بیشتر از جهان کودک ) . چون اینجا بیشتر بازی میکنن . چهارشنبه 4 تیر به مناسبت دو سالگی افتتاح خانه شادی  جشنی برپا شد و ما هم ...
7 تير 1393

آخرین جمعه خرداد

     تو خرداد یک شب آقا ایلیا مهمون خونه ما بود ( 28 خرداد )  . روز چهارشنبه ای بود که امیرمحمد کلاس ژیمناستیک داشت . من و امیرمحمد به کلاس ژیمناستیک رفتیم و بابایی و ایلیا به تعمیرگاه . خاله جون فهیمه و فرنوش هم از تهران اومده بودن خونه عزیز . قبل از شام اول به دیدن اونها رفتیم .  خاله جون برای امیرمحمد یه تاپ شلوارک خریده بود که سایزش 55 بود . یعنی بزرگ بود . گفتم خواهر دستت درد نکنه ولی سایز امیرمحمد 45 . ایلیا همون لحظه گفت سایز من 55 . کلی خندیدیم و لباس و تن ایلیا کردیم. کاملا اندازه اش بود . امیرمحمد ناراحت از اینکه لباسشو ایلیا برداشت ولی خاله جون بهش قول داد که عین همون لباسو براش بخره . برای شام رفتیم فست ف...
30 خرداد 1393

نامزدی الهام جون

     پنجشنبه 22 خرداد جشن نامزدی الهام جون دختر عمه چون مهناز بود . بعد از ظهر بعد از اینکه حاضر شدیم با بابایی و امیرمحمد راهی ساری شدیم . چون شب نیمه شعبان بود خیابونها حسابی شلوغ بود و خیلی جاها شربت و شیرینی پخش می کردند .     جشن خانوادگی بود و در پارکینگ برگزار میشد . امیرمحمد به محض دیدن آقا ایلیا باهاش همراه شد و دیگه اصلا ما رو تحویل نگرفت . به زور و بلا چند تا عکس ازشون گرفتم .       مراسم خیلی خوبی بود . خیلی بهمون خوش گذشت . برای الهام جون و نامزدش آقا مجتبی آرزوی خوشبختی داریم . امیرمحمد و ایلیا یکسره بدو بدو داشتند . هرز چند گاهی هم بادکنک میترکوندند و به ...
27 خرداد 1393

جشن فارغ التحصیلی پیش آمادگی

       سه شنبه 20 خرداد جشن فارغ التحصیلی بچه های پیش آمادگی و  آمادگی بود . عکس بالا هم تصویر دعوت نامه ای که برامون فرستادند .      ساعت 4 به همراه بابایی و امیرمحمد به محل جشن رسیدیم . در بدو ورود با استقبال گرم مدیریت و خانمهای مربی مواجه شدیم . امیرمحمد به محض رسیدن ، پارسا احمدی دوست جون جونیشو پیدا کرد . بعد هم سرو کله بقیه بچه ها پیدا شد .  مجری برنامه آقای نیما افضلی از هنرمندان خوب استان مازندران بود . بعد از شروع برنامه اول بچه های آمادگی قرآن خوندند . بعد هم چند تا سرود با مربی موسیقی ، فهیمه جون  اجرا کردند .    در ادامه برنامه دخت...
21 خرداد 1393

تعطیلات نیمه خرداد و سفر به فیروزکوه

      خاله جون فهیمه و عمو همت فیروزکوه یه آپارتمان خوشگل و دلباز خریدن . من و بابایی هم تصمیم گرفتیم خونه نویی بریم دیدنشون . بهترین زمان هم تعطیلات نیمه خرداد بود . صبح چهارشنبه از قائمشهر راه افتادیم . به خونشون که رسیدیم دایی جون مهندس و عزیز و آقاجون هم بودند . خونشون خیلی دلباز . روبروی خونشون هم یه پارک بازی داره . قبلا عمو همت در مورد پارک برای امیرمحمد توضیح داده بود . امیرمحمد وقتی پارک و دید گفت : پارکی که عمو همت گفت همینه ؟ چقدر وسیله هاش کمن ؟      در هر حال امیرمحمد حسابی مشغول بازی با دخترخاله های عزیزش فرناز جون و فرنوش جون شد .  چند باری هم با بابایی و عمو همت رفت پارک...
19 خرداد 1393

ساری و دریا

       جمعه 9 خرداد آزمون کارشناسی ارشد داشتم . محل برگزاری آزمون دانشکده فنی و مهندسی ساری در جاده دریا بود . به پیشنهاد بابایی از اونجایی که امیرمحمد دوست داشت یه شب خونه عمه جون مهنار بخوابه پنجشنبه عصر راهی خونه عمه جون مهناز شدیم تا من صبح جمعه راحت تر به محل برگزاری آزمون برم .  قبل از رفتن به ساری امیرمحمد یک کمی تب داشت . بردیمش دکتر و براش دارو گرفتیم .      بعد از رسیدن به ساری امیرمحمد و بابایی و امیرآقا و علی به پارک رفتند و امیرمحمد حسابی بازی کرد . از پارک که اومد یه کمی بیحال بود . داروهاشو  بهش دادم .  موقع خواب باز هم امیرمحمد تب داشت .  با بابایی تا نیمه های شب امیرم...
12 خرداد 1393

اردوی قطار

    قرار شد از طرف مهد کودک روز چهارشنبه 7 خرداد بچه های پیش آمادگی و آمادگی  با قطار به زیرآب برن تا بچه ها قطار سواری کنند.همراه هر کدوم ازبچه ها هم باید یه خانم همراه میشد. از سه شنبه درگیر سور و سات اردو بودم. به امیرمحمد گفتم برای نهار چی ببریم ؟   گفت مامانی میگو درست کن.       سه شنبه دایی جون مهندس به دیدنمون اومد . قبل از نهار با امیرمحمد رفتند بیرون و کلی خوراکی برای امیرمحمد خرید . امیرمحمد هم گفت که میخواد همه خوراکیهاش و  ببره اردو تا با دوستهاش بخوره . چهارشنبه مرخصی گرفتم . صبح ساعت 7 با بابایی وامیرمحمد به ایستگاه قطار رفتیم . کم و بیش دوستهای امیرمحمد با ...
10 خرداد 1393

یه شب با ایلیا

      غروب چندروز پیش که امیرمحمد و بابایی به خونه بابابزرگ رفته بودند با مادرجون و ایلیا به خونه برگشتند .  امیرمحمد عاشق ایلیاست ولی متأسفانه ایلیا خیلی پسرک ما رو تحویل نمیگیره و خیلی باهاش بازی نمیکنه. البته شاید تقصیر امیرمحمد باشه که خیلی به ایلیا میچسبه و اونو کلافه میکنه . در هر حال  حسابی آتیش سوزوندند . امیرمحمد با دیدن ایلیا کلا گیرنده هاش تعطیل میشه . خیلی بهشون خوش گذشت . حسابی بازی و بپر بپر کردند. قرار بود بعد از شام برن ولی وقتی عمه جون خدیجه تلفن زد آقا ایلیا بهش گفت که شب پیش ما میمونه حتی لباس خوابشو دور از چشم مادرجون با خودش آورده بود .   برای خواب کلی بازی درآوردند که گفتنش برای خ...
8 خرداد 1393