امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

عشق مامان و بابا

روزهای نوروزی ما

    قرار بود هفته دوم عید سفری به یزد داشته باشیم ولی به علت گردن دردم مسافرتمون کنسل شد . این روزها بیشتر باامیرمحمد هستم. عید دیدنیهامونو خیلی زود انجام دادیم . دو تا مهمونی هم برای دو تا خانواده گرفتیم . خانواده بابایی شام روز سوم عید و خانواده  خودم نهار روز چهارم عید مهمون خونه ما بودند . دو تا مهمونی پشت هم بود با گردن دردی که داشتم یک کمی اذیت شدم ولی در حد عالی و خوب مهمونیهامون برگزار شد . به امیرمحمد هم در کنار فامیل حسابی خوش گذشت . دایی جون مهندس روز قبل از عید با ده بسته پفیلا اومد پیش امیرمحمد ( پسرمون عشق خوردن پفیلا داره )امیرمحمد خواب بود . با دیدن پفیلاها کلی ذوق کرد .   غروب روز چهارم با فر...
9 فروردين 1393

روزهای نوروزی 93

   بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهی‌دودی وسط سفره‌ی نو، بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخورده‌ی لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم!  صبح روز 29 اسفند اول تدارک نهارو دیدم.فسنجون با گوشت بوقلمون درست کردم . بعد با کمک امیرمحمد تخم مرغ رنگ کردیم. (تخم مرغ هایی که به چوب وصلن هنر الهام جون هستن که به امیرمحمد عیدی داد ) بعد هم سفره هفت سین و با کمک هم چیدیم .   امسال ...
8 فروردين 1393

تبریک نوروز 93

خداوندا تقدیر دوستانم را در سال آینده به گونه ای قرار بده که در پایان سال از گذشته خود افسوس نخورند . . . امیرمحمدم   امیدوارم عید با بوسه هایش بهار با گلهایش و سال نو با امیدهایش بر تو عزیزترینم  مبارک باشد . . .     پروردگارا در این ساعات پایانی سال به خواب عزیزانم آرامش، به بیداریشان آسایش ، به زندگیشان عافیت ، به عشقشان ثبات ، به مهرشان وفا ، به عمرشان عزت ، به رزقشان برکت و به وجودشان صحت عطا بفرما !!!!!!!! آمیــــــــــــــــــــــن ...
29 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

  زردی من از تو ، سرخی تو از من غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا ای شب چهارشنبه ، ای كلیه جاردنده ، بده مراد بنده    امسال هم مثل سالهای قبل خونه مادرجون بودیم . مادرجون با کمک عمه جون خدیجه آش گزنه خیلی خوشمزه ای درست کردند . آقا ایلیا از ساعت 6 و نیم صبح با وسایل آتش بازی اونجا بود . آقای بزرگی راننده مهدهم امیرمحمدو  ظهر به خونه مادرجون برد .  یعنی این دوتا پسر آتیشی سوزوندند . من ساعت 6 عصر و بابایی ساعت 8  به خونه مادرجون رسیدیم . بابابزرگ 7 تا آتیش درست کرد و بچه ها حسابی بهشون خوش گذشت . ایلیا جلو جلو و  امیرمحمد هم دنبال دنبالش بود . از امیرمحمد پرسیدم ...
27 اسفند 1392

آخرین روزهای سال با امیرمحمد

  حدود دوهفته ای میشد که گردنم خیلی درد میکرد . دکتر و عکس و MRI .... بعد هم دارو و توصیه های ایمنی ... امیرمحمد و بابایی این روزها حسابی هوامو دارن ... هر وقت که از درد مینالم امیرمحمد فوری گردنو پشتمو با اون دستهای قشنگ و کوچیکش ماساژمیده . از پنجشنبه بعداز ظهر به کمک پسر و پدر خونه تکونی کردیم ...  با کمک امیرمحمد اتاقش حسابی مرتب و تمیز شد . صبح جمعه هم زودتر از من از خواب بیدار شد . عشق شیشه شور و شستن مبل و شیشه ها رو داره ... یعد از خوردن یه املت خوشمزه  که بابایی برامون درست کرد دست بکار شد و حسابی همه مبلها رو برامون گربه شور کرد .    ولی برای اینکه تو ذوقش نخوره کلی ازش تعریف کردیم ... نزدیکیهای ظهر شیطنتش...
25 اسفند 1392

مطب دندانپزشکی

    حدود یک هفته پیش وقتی امیرمحمد در حال مسواک زدن دندونهاش بود متوجه شدیم یه تکه کوچولو  از یکی از دندونهاش جداشده . بابایی گفت اگه سریع اقدام نکنیم به دندون درد میرسه . از دکتر کاردان براش وقت گرفتم و راهی ساری شدیم .    وقتی وارد اتاق دکتر شدیم امیرمحمد با صدای بلند سلام کرد . دکتر هم با روی باز جواب سلامشو داد و باهاش احوالپرسی کرد . دکتر وقتی دندونهای امیرمحمدو دید گفت که سه تا از دندونها باید پر بشه و یکی هم نیاز به عصب کشی داره . موقع خروج از مطب ، دکتر به امیرمحمد استیکر مرد عنکبوتی داد که حسابی پسر کوچولوی مارو خوشحال کرد .  مجدد بهمون وقت دادن . خدمات دندانپزشکی بچه ها در مطب دکتر کاردان بص...
19 اسفند 1392

برگزاری اردوی آشنایی با مشاغل

  هفته آخر آذر از طرف مهد کودک بچه های پیش آمادگی به اردوی آشنایی با مشاغل رفتند . امیرمحمد چون اولین باری بود که قرار بود سوار اتوبوس بشه خیلی براش هیجان داشت . گزارش رفتن به اردو را از زبان امیرمحمد خطاب به خودم مینویسم .     از اداره که اومدم شروع کرد به تعریف کردن . مامانی با اتوبوس شیبابا رفتیم . ( روی اتوبوس تبلیغات شیبابا نوشته شده بود ) . اول که سوار شدیم آقای راننده آهنگ ناری ناری روشن کرد بچه ها همه دست زدند خانم مربی خندش گرفت و به آقای راننده گفت: ای وای این چه آهنگیه. بعد آقای راننده آهنگهای مهد کودک و گذاشت .    اول رفتیم آتش نشانی نزدیک خونه بابابزرگ. آقای آتشنشان به همه ما کلاه ایمنی دا...
12 اسفند 1392

قهر امیرمحمد

   این روزها یه اتفاق جالب با امیرمحمد داشتیم . همیشه سر مسواک زدن و خوابیدن امیرمحمد داستان داریم . برای خوابیدن امیرمحمد هر شب بین ساعت 8 تا 9 خاموشی میزنیم تا آقا بخوابه . به خودش باشه که اصلا تمایل به خواب نداره .  برای مسواک زدن هم داستان داریم. موقع مسواک همش میگه الآن میام ... این برنامه را ببینم ...  یا این کارو انجام بدم...   تا اینکه چند شب پیش وقتی بابایی بهش گفت امیرمحمد مسواکتو بزن پسرک ما سر بابایی داد کشید که میزنم خوب چقدر به من میگین ؟  بابایی که معمولا عصبانی نمیشه  از کوره در رفت و یک داد بلند سر امیرمحمد کشید و گفت همین الآن مسواکتو میزنی و دفعه آخرت هم باشه که صداتو برای بز...
11 اسفند 1392

جشن تولد 5 سالگی نفســـــــــــــــــــــــــــــــــم با تم باب اسفنجی

    جشن تولد امیرمحمد جون با 18 روز تاخیر پنجشنبه 24 بهمن برگزار شد . مهمونی از ساعت 6 عصر به صرف شام و .... بود .   پ کارتهای دعوتو هفته دوم بهمن به همه رسوندیم ولی زمانشو با پیامک به همه اعلام کردیم.        فرنوش جون یکشنبه با عزیز و بابابزرگ از تهران اومد قائمشهر و از دوشنبه عصر اومد خونه ما کمک خاله جونش  . امیرمحمد خیلی دوسش داره و کلی با هم وقت گذروندند .   از چهارشنبه مشغول آماده کردن سور و سات تولد بودم . صبح چهارشنبه با بابایی رفتیم خرید و همه وسایل مورد نیازو خریدیم . از عصر چهارشنبه هم  مشغول آماده کردن پیش غذاها و دسرها شدم . آخر شب  با کمک ...
27 بهمن 1392