امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تعطیلات نیمه خرداد و کتالان

  از اونجایی که یکشنبه 17 خرداد امتحان داشتم، تعطیلات 3 روزه خرداد هم امیرمحمد و بابایی به کتالان رفتند و من تنها موندم با درس و جزوه و کتاب و مقاله و تحقیق و ...       خوبیش برای امیرمحمد این بود که خاله جون فهیمه و عمو همت و فرناز جون و فرنوش جون هم فیروزکوه بودند و البته برای من هم خاطرجمعی بود که به امیرمحمد خیلی خوش میگذره و البته همینطور هم بود .   با بابابزرگ و بابایی به پارک فیروزکوه رفتند . این چند روزی که اونجا بودند امیرمحمد شبها خونه خاله جون فهیمه پیش فرنوش جون میخوابید. وقتی امیرمحمد با کارگردانی  فرناز و فرنوش  به ننه آقا تبدیل میشه ... ...
17 خرداد 1394

کتالان بدون مامانی

    این روزها بدجوری درگیر کارهای اداره هستم . وقتی هم میرسم خونه اصلا انرژی برای درس خوندن ندارم . تنها وقتی که دارم آخر هفته است . از طرفی تابستان نزدیک شده و عزیز و بابابزرگ هم راهی کتالان شدند . بابایی هم برای اینکه بتونم درس بخونم با امیرمحمد آخر هفته رفتند کتالان .  ظهر پنجشنبه 7 خرداد راهی کتالان شدند . وقتی از اداره به خونه رسیدم با دیدن خونه خالی بدجوری دلم گرفت .   به موبایل بابایی زنگ زدم و با امیرمحمد صحبت کردم . بهش گفتم خیلی دلم براش تنگ شده . بهم جواب داد خوب با ما میومدی ... خودت گفتی میخواهی درس بخونی و نمیتونی بیایی !!!!  عصر روز جمعه برگشتند . امیرمحمد برام ...
10 خرداد 1394

دیدار با عموهای فیتیله ای

     دوشنبه 21 اردیبهشت عموهای فیتیله ای تو سالن امامعلی حبیببی قائمشهر مراسم داشتند . بلیط گرفتم و با بابایی و امیرمحمد راهی جشن شدیم . سالن مملو از جمعیت بود . پر از مامان و باباهایی که بچه هاشون و برای دیدن عمو فروتن و عمو گلی و عمو مسلمی آورده بودند . تو ردیفهای نزدیک سن چند تا جای خالی پیدا کردیم و نشستیم . امیرمحمد هم دنبال دوستهاش گشت و عرشیا و مامانشو دید .     امیرمحمد تا عموها بیان مشغول بخور بخور بود . به محض اینکه عموها به سالن اومدند بچه ها و بزرگترها ترکوندند . جشن شروع شد و عموها هم برنامه های خیلی جالبی اجرا کردند و بچه ها هم تا میتونستند پایکوبی کردند و جیغ و هورا کشیدند ....
23 ارديبهشت 1394

بیماری عمو همت

     چند روز بعد از تولد آمیتیس جون عمو همت مهربون و خوب ما مریض و در بیمارستان بستری شد . دور قلبشون آب آورده بود و باید عمل جراحی روشون انجام میشد تا انشاءالله خوب و خوبتر از همیشه بشن . ما هم پنجشنبه راهی تهران شدیم تا از عمو همت عیادت کنیم . دایی جون مهندس دانشگاه بود و تو راه تهران رفتیم فیروزکوه تا دایی جون هم با ما بیاد تهران . تو فاصله ای که کلاس فرهاد تموم شه امیرمحمد و به پارک بردیم . هوا هم رو به سردی بود .      به تهران و خونه خاله جون فهیمه رسیدیم . خونه بدون عمو همت خیلی سوت و کور بود . وقتی عمو همت نبود هیچ کسی نبود که امیرمحمد و به پارک ببره .  با...
20 ارديبهشت 1394

اردو آمادگی - باغ وحش ساری

     اولین اردوی بیرون از شهر امیرمحمد رفتن به باغ وحش ساری بود . پنجشنبه 17 اردیبهشت ساعت حرکت 8 صبح از جهان کودک . حضور مادر یا یک همراه خانم الزامی بود . از اداره مرخصی گرفتم . اردو تا ساعت یک بود یعنی نهار به خونه برمیگشتیم . با وجود این برای امیرمحمد ساندویچ همبرگر درست کردم و کلی خوراکی دیگه چرا که میدونستم ازم غذا میخواد .    صبح با بابایی به جهان کودک رفتیم . دو تا اتوبوس آماده بود تا بچه ها و بقیه سوار شن . قبل از حرکت یه دوری تو فضای جهان کودک زدیم . عکس زیر ورودی کلاس امیرمحمد که روی عکس طاوس روی دیوار عکس همه بچه های کلاس و روی پرهای طاووس قرار دادند . این هم کلاس آمادگی ا...
20 ارديبهشت 1394

عید یعنی یک سال دیگر هم گذشت ...

     زمان ثانیه ثانیه در گذر . ما هم خودمون و برای عید آماده میکنیم . روزهای سال 93 و برای خودم مرور میکنم . خنده... گریه... خوشحالی... ناراحتی ... هر چی که بود خوب یا بد ، زشت یا زیبا گذشت .... روزهای رفته ی سال را ورق میزنم چه خاطراتی که زنده نمیشوند چه روزها که دلم میخواست تا ابد تمام نشوند و چه روزها که هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود چه لبخندها که بی اختیار بر لبانم نقش بست و چه اشک ها که بی اراده از چشمانم سرازیر شد چه آدم ها که دلم را گرم کردند و چه آدم ها که دلم را شکستند چه چیزها که فکرش را هم نمیکردم و شد و چه چیزها که فکرم را پرکرد و نشد چه آدم ...
28 اسفند 1393

ماجرای خرید تبلت

   بعد مدتها تصمیم گرفتم موبایل جدید بخرم . غروب پنجشنبه با بابایی و امیرمحمد پیاده رفتیم سمت پاساژ نسیم برای خرید . امیرمحمد از همون اول نق و نوق میکرد .    موقع خرید هم هی نق میزد . پس کی تموم میشه؟ دلم درد گرفته . حالم بده .     خیلی جدی بهش گفتم: تو مشکلت چیه ؟ با بغض جواب داد مشکل من تبلت ... برای من هم تبلت بخرین ... ( از قبل بهش قول داده بودیم که کادوی تولد براش تبلت بخریم . ) بهش گفتم مامان جان الان زوده خوب چند ماه دیگه برای تولدت میخریم . دوباره گفت خوب پس اقلا برام یه موبایل بخرین . گفتم پسرم موبایل که به درد شما نمیخوره . اصلا من موبایل خودم و بهت میدم . گفت من یه موبایلی م...
27 آبان 1393

روزهای پاییزی مامانی با امیرمحمد

     روزهامون مثل همیشه است . امیرمحمد صبح ها میره آمادگی . بعد از تموم شدن کلاسش با سرویس میره خونه مادرجون ، بعد هم با بابایی میرن خونه . من حدود ساعت 3 میرسم خونه . وقتی میرسم امیرمحمد یا مشغول دیدن برنامه کودک ، یا درحال بازی با موبایل . تازه خودش بازی هم دانلود میکنه و آنلاین هم فیلمهای angri bird میبینه  .  چند وقت پیش بابایی بهم گفت خیلی مصرف حجم اینترنتمون بالا رفته مگه چی دانلود میکنی که اینقدر زود تموم میشه ؟ گفتم فایلهایی که میگیرم حجم زیادی نداره. کنجکاو شدیم که داستان چیه ؟ بــــــــــــــله متوجه شدیم آقای امیرمحمد خان بازی دانلود میکنه و ...    از اون به بعد بابایی قبل از اینکه گوشی به...
7 آبان 1393

شروع سال تحصیلی (آمادگی)

    اواسط شهریور بعد از اینکه امیرمحمد لباس فرمشو پرو کرد ، برای خرید وسایل کلاس آمادگی اقدام کردیم . یه روز کیف و کتونی خریدیم . امیرمحمد کیفشو خودش انتخاب کرد . عکس روی کیفش  ماشینهای مک کوئین . رنگش هم همرنگ لباس فرم آمادگیش . لباس فرمش پیراهن و شلوار آبی رنگ که یقه پیراهنش ملوانیه سفید رنگ . کتونیشو من انتخاب کردم کتونی adidas آبی رنگ که با رنگ لباس فرم و کیفش جور جور . چند روز بعد هم لوارم التحریر و از کتابفروشی که هر سال جهان کودک معرفی میکنه خریدیم . با کمک امیرمحمد روی تمام لوازم التحریرش برچسب امیرمحمد و نصب  کردم . جشن شروع سال تحصیلی ساعت 10 تا 11  پنجشنبه 27 شهریور در جهان کودک برپا شد و امی...
4 مهر 1393