امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مسابقه نی نی شکمو و کد 261 ...

 امیرمحمد با عکس زیر در مسابقه نی نی شکمو شرکت کرده .  برای شرکت در قرعه کشی عدد     261 را فقط و فقط  یکبار به شماره    2000 808 0200   پیامک کنید ... امیرمحمد خیلی دوستتون داره                                                                &nb...
11 تير 1392

یک جمعه خوب با آمیتیس جون ...

 غروب پنجشنبه دستم بند بود. امیرمحمد صدام کرد و گفت مامانی خاله جون فهیمه تلفن زد گفت از تهران اومدن خونه عزیز هستن . برای من هم یه چیزهایی خریده . گفت ما هم بریم خونه عزیز... مامانی میریم پیش خاله جون ؟   گفتم پسرم حالا بذار کارم تموم شه تا ببینم چی میشه ... اون شب علیرغم اصرار زیاد امیرمحمد نرفتیم چون بعدازظهر نخوابیده بود و میدونستم که شب خیلی زود خسته میشه .  جمعه از صبح زود برای دیدن آمیتیس و خاله جون فهیمه  به خونه عزیز رفتیم . با امیرمحمد از سوپر سر کوچه کلی خوراکی خریدیم . وقتی وارد سوپر شدیم  دنبال امیرمحمد راه افتادم به من گفت مامانی شما دنبالم نیا بذار خودم ببینم چه چیزهایی میخوام . بهش ...
28 ارديبهشت 1392

کودکانه های امیرمحمد و مامانی

       دنیایم را میدهم برای لبخندت،هراسی نیست شاد که باشی دوباره دنیا از آن من است...... دوستت دارم پسر گلم .....   جدیدترین بازی امیرمحمد اینه که آقای فروشنده میشه و توی اتاقش اسباب بازی فروشی راه میندازه  . من هم میرم اونجا تا برای پسرم اسباب بازی بخرم . بهش گفتم : امیرمحمد اول یه ژست بگیر یه عکس ازت بگیرم بعد بازی کنیم .            حالا بازیمون و شروع میکنیم ... سلام آقای فروشنده خسته نباشی . سلام بفرمایید اسباب بازی میخواهین ؟ بله آقای فروشنده . برای پسر چهار ساله ام چیزی دارین ؟ ما اینجا همه چی داریم ...
23 فروردين 1392

شیرین کاریهای امیرمحمد

شعبده بازی : یک دستمال کاغذی بر میداره و میگه توجه توجه این یک دستمال الآن میخوام  براتون دو تاش  بکنم  میگه اجی مجی لاترجی ... خیلی آروم  دو لایه دستمالو از هم جدا  میکنه ... این هم دو تا دستمال بفرمایید تقدیم با عشق ...                          لطیفه  :    مامانی یه چیزی بگم ... یه روز یه خر میره پیش یه بز میشه  خر بزه ... ها ها ها مامانی یه چیز دیگه بگم ...   یه روز یه ببعی با بابا و مامانش دعواش می...
15 آذر 1391

کادوهای فرشته مهربون

  تو کلاس مهد کودک امیرمحمد جون یه فرشته مهربون هست که همه کارهای خوب و بدشون و  میبینه و برای بچه هایی که کارهای خوب انجام میدن کادوهایی که دوست دارن و  میاره .  چند وقت پیش به توصیه مربی مهدکودک امیرمحمد خان نجمه جون ،  برای تشویق امیرمحمد به انجام کارهای خوب  قرار شد یه کادو برای امیرمحمد ببریم مهد تا فرشته مهربون کلاسشون بخاطر آقا بودن امیرمحمد بهش بده .                    خودش گفت که دوست داره فرشته مهربون بهش  عروسک باب اسفنجی بده . ما هم عروسک و خریدیم و یواشکی به خانم مربیش دادیم ولی ظ...
18 مهر 1391

بازی با لگو ...

  امیرمحمدخان به بازی لگو ( خانه سازی ) علاقه زیادی داره و وقتی مشغول بازی میشه حسابی سرگرم میشه و چیزهای زیادی درست میکنه . بیشتر البته به قول خودش ،آدم آهنی دیجیمونی ...   بهش قول داده بودم یه لگو بزرگ ۲۰۰ تکه براش بخرم تا بتونه بره تو سطلش قایم بشه .                     بالاخره یه روز جمعه که عازم کتالان بودیم ، از قضا اسباب بازی فروشی باز بود و ما تونستیم لگو ۲۰۰ تکه البته با انتخاب امیرمحمد خان بخریم .    حالا با بابایی قایم موشک بازی میکنه و میره تو سطل لگو قایم میشه تا بابایی پیداش کنه ...  ...
31 شهريور 1391

شنا در مهدکودک

  امروز نزدیکهای ظهر از مهد کودک به بابایی زنگ زدند و گفتند چون روز شنای بچه هاست برای امیرمحمد مایو و حوله ببره . ( روز قبل نجمه جون به امیرمحمد گفت که مایو و حوله ببره ولی پسرک شیطون ما یادش رفت که به مامانی بگه ). تا بابایی مایو و حوله امیرمحمد و ببره ، نوبت شنای امیرمحمد شد و نازنین بچه ما با شورت معمولی رفت توی استخر بادی و بابایی هم چند تا عکس ازش گرفت .                      با دوستهاش ارسام و ساشا و ایلیا و ماهان رفت تو استخر و حسابی آب بازی کرد .                &...
10 مرداد 1391

روستای فلورد

 پنجشنبه ۲۹ تیر ،به دعوت دوست بابایی (عمو برزو ) به ویلاشون تو روستای  فلورد از توابع شهرستان سوادکوه رفتیم . جاده خیلی سرسبز و قشنگ بود والبته پرپیچ وخم . امیرمحمد تو ماشین خوابش برده بود .                      روستای  فلورد دارای آب و هوای بسیار دلنشینیه ، بطوریکه شب و روزی که ما اونجا بودیم  دارای هوای خنک و البته به نظر من سرد بود .  شب  وقتی که روی بالکن نشسته بودیم ،  مه تمام ساختمونو فرا گرفته بود بطوریکه  قدرت دید را به کمتر از 2 متر کاهش می داد . تصور کنید که چه حا...
2 مرداد 1391

قلاب ماهیگیری

     شنبه وقتی از کلاس زبان برمیگشتیم ، امیرمحمد گفت مامانی برام یه چیزی میخری ؟ گفتم چه چیزی؟   گفت یه چیزی دیگه  بذار فکر کنم     اوم اوم ... مامانی اسباب بازی برام بخر . گفتم الآن که با خودم پول نیاوردم (واقعا پول زیادی با خودم نبرده بودم ، علتشم اینه که کلاس زبان سر کوچمون و فکر کردم به پول زیادی  نیازی ندارم ) از قضا اسباب بازی فروشی سورنا هم سر کوچمون . گفتم حالا بریم یه اسباب بازی انتخاب کن  یه روز دیگه برات میخرم ...     گفت مامانی انتخاب میکنم  همین الآن بریم از خونه پول بیاریم و بخریم ... گفتم نه...
21 تير 1391