امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

عشق مامان و بابا

آخرین جمعه خرداد

     تو خرداد یک شب آقا ایلیا مهمون خونه ما بود ( 28 خرداد )  . روز چهارشنبه ای بود که امیرمحمد کلاس ژیمناستیک داشت . من و امیرمحمد به کلاس ژیمناستیک رفتیم و بابایی و ایلیا به تعمیرگاه . خاله جون فهیمه و فرنوش هم از تهران اومده بودن خونه عزیز . قبل از شام اول به دیدن اونها رفتیم .  خاله جون برای امیرمحمد یه تاپ شلوارک خریده بود که سایزش 55 بود . یعنی بزرگ بود . گفتم خواهر دستت درد نکنه ولی سایز امیرمحمد 45 . ایلیا همون لحظه گفت سایز من 55 . کلی خندیدیم و لباس و تن ایلیا کردیم. کاملا اندازه اش بود . امیرمحمد ناراحت از اینکه لباسشو ایلیا برداشت ولی خاله جون بهش قول داد که عین همون لباسو براش بخره . برای شام رفتیم فست ف...
30 خرداد 1393

ساری و دریا

       جمعه 9 خرداد آزمون کارشناسی ارشد داشتم . محل برگزاری آزمون دانشکده فنی و مهندسی ساری در جاده دریا بود . به پیشنهاد بابایی از اونجایی که امیرمحمد دوست داشت یه شب خونه عمه جون مهنار بخوابه پنجشنبه عصر راهی خونه عمه جون مهناز شدیم تا من صبح جمعه راحت تر به محل برگزاری آزمون برم .  قبل از رفتن به ساری امیرمحمد یک کمی تب داشت . بردیمش دکتر و براش دارو گرفتیم .      بعد از رسیدن به ساری امیرمحمد و بابایی و امیرآقا و علی به پارک رفتند و امیرمحمد حسابی بازی کرد . از پارک که اومد یه کمی بیحال بود . داروهاشو  بهش دادم .  موقع خواب باز هم امیرمحمد تب داشت .  با بابایی تا نیمه های شب امیرم...
12 خرداد 1393

یه شب با ایلیا

      غروب چندروز پیش که امیرمحمد و بابایی به خونه بابابزرگ رفته بودند با مادرجون و ایلیا به خونه برگشتند .  امیرمحمد عاشق ایلیاست ولی متأسفانه ایلیا خیلی پسرک ما رو تحویل نمیگیره و خیلی باهاش بازی نمیکنه. البته شاید تقصیر امیرمحمد باشه که خیلی به ایلیا میچسبه و اونو کلافه میکنه . در هر حال  حسابی آتیش سوزوندند . امیرمحمد با دیدن ایلیا کلا گیرنده هاش تعطیل میشه . خیلی بهشون خوش گذشت . حسابی بازی و بپر بپر کردند. قرار بود بعد از شام برن ولی وقتی عمه جون خدیجه تلفن زد آقا ایلیا بهش گفت که شب پیش ما میمونه حتی لباس خوابشو دور از چشم مادرجون با خودش آورده بود .   برای خواب کلی بازی درآوردند که گفتنش برای خ...
8 خرداد 1393

آخر هفته با فرنوش جون

   بابابزرگ چند روزی بود که به علت مشکل قلبی در بیمارستان بخش ccu بستری بود . خوشبختانه 5شنبه مرخص شد. خاله جون فهیمه و فرنوش جون برای دیدن بابابزرگ به قائمشهر اومدن . ما پنجشنبه نهار خونه مادرجون بودیم . نهار به مناسبت روز مادر بود . عمه جون خدیجه نهار درست کرد و همگی اونجا جمع شدیم . بعد از نهار با بابایی و امیرمحمد رفتیم خونه عزیز به دیدن بابابزرگ . امیرمحمد خودش و به خواب زد . خیلی خجالتی شده بود . اصلا بغل فرنوش و خاله جون نمیرفت . کم کم یخش وا شد و شیطنتش با فرنوش شروع شد . غروب همگی رفتیم بیرون خرید . نزدیک مرکز خرید یالیت امیرمحمد گفت که غذا میخواد . امیرمحمد و بابایی رفتند که کباب بخورن ولی بعد از برگشتشون متوجه شدیم ک...
29 فروردين 1393

یه پنجشنبه توپ با دایی جون مهندس برای امیرمحمد خان

     دایی جون مهندس به امیرمحمد قول داده بود در ایام عید هر روز غروب ببردش پارک ولی بخاطر مشکلی که برای پاش پیش اومد و بستری شدن در بیمارستان حتی یک روز هم نتونست با امیرمحمد بیرون بره .    پنجشنبه ظهر فرهاد به من زنگ زد که اومده قائمشهر و میخواد امیرمحمد و از مهد بگیره و باهم برن بیرون و تفریح کنن . من اداره بودم . بابایی هم اون روز کار داشت و قرار بود آقای بزرگی امیرمحمد و به خونه مادرجون ببره . زنگ زدم مهدکودک ولی چون پنجشنبه بود بچه ها زودتر رفته بودند . فرهاد رفت در خونه مادرجون و منتظر امیرمحمد شد .  زنگ زدم به مادرجون تا بهش بگم فرهاد میره دنبال بچه.  ولی مادرجون ، شاکی البته با خنده گفت...
22 فروردين 1393

چهارشنبه سوری

  زردی من از تو ، سرخی تو از من غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا ای شب چهارشنبه ، ای كلیه جاردنده ، بده مراد بنده    امسال هم مثل سالهای قبل خونه مادرجون بودیم . مادرجون با کمک عمه جون خدیجه آش گزنه خیلی خوشمزه ای درست کردند . آقا ایلیا از ساعت 6 و نیم صبح با وسایل آتش بازی اونجا بود . آقای بزرگی راننده مهدهم امیرمحمدو  ظهر به خونه مادرجون برد .  یعنی این دوتا پسر آتیشی سوزوندند . من ساعت 6 عصر و بابایی ساعت 8  به خونه مادرجون رسیدیم . بابابزرگ 7 تا آتیش درست کرد و بچه ها حسابی بهشون خوش گذشت . ایلیا جلو جلو و  امیرمحمد هم دنبال دنبالش بود . از امیرمحمد پرسیدم ...
27 اسفند 1392

تعطیلات عید غدیر

  آقا ایلیا از چهارشنبه صبح دل درد گرفته بود و وقتی به دکتر رسوندنش معلوم شد که آپاندیسش مشکل داره و باید عمل جراحی بشه . همه از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدیم ولی خوب چاره ای نبود . ساعت 2 بعداز ظهر روز چهارشنبه ایلیا به اتاق عمل رفت . وقتی به بیمارستان رسیدیم ایلیا تو اتاق عمل بود و ما نتونستیم ببینیمش . امیرمحمد خیلی از مریضی ایلیا ناراحت شده بود . غروب امیرمحمد با بابایی به بیمارستان رفت و ایلیا رو دید .   ر وز بعد هم که بابایی به ملاقات ایلیا رفت امیرمحمد یه نقاشی کشید و توی نقاشی برای ایلیا یه متنی نوشت و به بابایی داد تا برای ایلیا ببره . گفتم چی نوشتی ؟ گفت نوشتم : ایلیا خیلی دوست دارم . دلم برات تنگ شده . &...
6 آبان 1392

استخر

  این شبها امیرمحمد با بابایی برای شنا به استخر میرن . البته چون ماه رمضون ، استخر از ۹ شب به بعد باز میشه . بدو بدو بعد از خوردن افطاری به استخر میرن . اولین بار آقا ایلیا هم همراهشون رفت در حالیکه  بلیط استخرو مهمون عمه جون خدیجه بودند .  حسابی به هر دو تا بچه خوش گذشت .                طبق معمول همیشه و به گفته بابایی امیرمحمد آویزان و ایلیای گریزان داستانهای همیشگی شونو داشتند .  به عکس امیرمحمد نگاه کنید راحت میشه تعداد دنده هاشو شمرد . پسر مینیاتوری مادر که قربونش برم ...  هر چی میخوره چاق نمیشه ....    ...
25 تير 1392

جمعه امیرمحمد با دایی جون مهندس

  جمعه ۱۴ تیر ، دایی جون فرهاد با امیرمحمد قرار داشت که ببردش بیرون . چون شب قبل تولد ایلیا بودیم امیرمحمد حسابی خسته بود. برخلاف بقیه روزهای تعطیل امیرمحمد حدود ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شد و سراغ دایی جون و گرفت . گفتم مامانی هنوز نیومده . ساعت ۱۱ فرهاد اومد و با امیرمحمد خوشحال ، رفتند بیرون . پسرکم سر از پا نمیشناخت . موقع رفتن هم بهش گوشزد کردم فقط میتونه بستنی بخوره و نه هیچ چیز دیگه ....                     حدود ساعت ۲ برگشتند . با چندین مدل کیم و بستنی . امیرمحمد با هیجان گفت مامانی برای شما هم بستنی خریدیم .... چون گفتم چیز دیگه نباید بخره چن...
17 تير 1392