امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سوم خرداد و تولد بابایی

زیباترین گل ها را برای زیبایی زندگیت و کوتاهی عمرشان را برای غم هایت آرزو مندم . . . علی جان تولدت مبارک     امسال هم مثل سال گذشته کدبانو گری کرده و کیک تولد بابایی و خودم درستیدم .  روز جمعه از صبح مشغول کیک پزون شدم . تو قالب گل کیک شیفون درست کردم و گذاشتم تا خنک بشه . ژله قلب هم درستیدم و گذاشتم تو یخچال تا ببنده .   نهار خونه عزیز بودیم . بعد از نهار سریع برگشتیم و کیک و با خامه و گاناش تزئین کردم .     غروب جشن تولد سه نفره گرفتیم . بادکنک باد کردیم .  امیرمحمد فشفشه روشن کرد . بابایی هم با همکاری امیرمحمد شمع تولد 40 سالگیشو فو...
5 خرداد 1393

یک هفته مسافرت ( سفرنامه کاشان )

     در ادامه سفرنامه قبلی صبح روز سه شنبه از اصفهان به مقصد ابیانه کاشان حرکت کردیم .سه شنبه روز پدر بود . من و امیرمحمد به بابایی روز پدر و بدون کادو تبریک گفتیم .    ب ه امیرمحمد گفتم به بابایی چی کادو میدی ؟   گفت نقاشی میکشم دیگه از همونها که برای شما کشیدم . ولی خوب اینجا که مداد رنگی و کاغذ ندارم . هر وقت رفتیم خونه خودمون براش نقاشی میکشم .  به دو تا بابابزرگها و عمو همت و امیر آقا هم تلفنی تبریک گفتیم .        در مسیر به شهرستان نطنز رفتیم .  نمایشگاهی تحت عنوان نخستین همایش طبیعت گردی طب سنتی و گیاهان دارویی در نطنز برپا شده بود که ما هم از اونجا ...
1 خرداد 1393

یک هفته مسافرت ( سفرنامه اصفهان )

   بعد از مدتها تدارک یه مسافرتو دیدم . شنیده بودم که اردیبهشت ماه برای رفتن به اصفهان مناسب . این شد که با بابایی تصمیم گرفتیم سفر چند روزه ای به اصفهان داشته باشیم . یک هفته مرخصی گرفتم و راهی شدیم . پنجشنبه ساعت 12 و نیم امیرمحمد و بابایی اومدن اداره دنبالم و راهی تهران شدیم . فرناز جون برای ساعت شش و نیم همان روز بلیط دلفیناریوم برج میلاد و گرفته بود تا امیرمحمد و به نمایش دلفینها ببره و خواسته بود که ما ساعت 5 تهران باشیم .  حدود ساعت 2 به فیروزکوه رسیدیم و به رستوران نمرود رفتیم و ماهی قزل آلای معرکه ای خوردیم . امیرمحمد خان طبق معمول همیشه کباب خورد . رو صندلی ننشست و گیر داد که تو صندلی بچه ها بشینه . یک کم...
30 ارديبهشت 1393

روزمرگیهای من و امیرمحمد

                                                      فقط دو تا بستنی تو فریزر داریم . به امیرمحمد میگم بستنی داریم بخوریم ؟ چشماشو چند بار باز و بسته میکنه و میگه من واقعا از شما معذرت میخوام . با تعجب میگم چرا ؟ جواب میده آخه هر دو تا را خودم میخوام بخورم و متأسفانه به شما هم نمیتونم بدم .    امیرمحمد در حال بازی کردن با عروسکهای لاک پشتهای نینجاست . پشت هم چند تا سوال درمورد ...
13 ارديبهشت 1393

بدون شرح برای روز مادر

 نقاشی که امیرمحمد جون برای روز مادر برام کشیده . به انداره تمام دنیا برام ارزش داره . خانم مربی از امیرمحمد  پرسید دوست داری به مامانت چی بگی؟ امیرمحمد جواب داد : دوستت دارم !!! امیرمحمدم ، عزیز دلم ، من هم  تو رابه جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم ، اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم ، تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم ، تو را برای دوست داشتن دوست می دارم ، تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم. ...
31 فروردين 1393

مادرانه من و پسرم

  مادر ، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا. آنگاه که مادر ، گهواره را تکان می‌دهد ، عرش خدا به لرزه درمی‌آید و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند: لالایی مادر ... مادر تو هرگز پژمرده نخواهی شد!  چون ریشه ات مهربانیست....... چیزی که شایسته هرکس نیست...  مادر روزت مبارک...    شنبه 30 فروردین روز خیلی پرکاری تو اداره داشتم . به خونه که رسیدم خیلی خسته بودم . کمی با امیرمحمد خوش و بش کردم . مشغول خوردن نهار بودم که امیرمحمد بهم گفت من تو اتاقم یه کاری دارم لطفا تو اتاقم نیا . گفتم خوب باشه به کارت برس . رفت تو اتاقش و د...
30 فروردين 1393

آخر هفته با فرنوش جون

   بابابزرگ چند روزی بود که به علت مشکل قلبی در بیمارستان بخش ccu بستری بود . خوشبختانه 5شنبه مرخص شد. خاله جون فهیمه و فرنوش جون برای دیدن بابابزرگ به قائمشهر اومدن . ما پنجشنبه نهار خونه مادرجون بودیم . نهار به مناسبت روز مادر بود . عمه جون خدیجه نهار درست کرد و همگی اونجا جمع شدیم . بعد از نهار با بابایی و امیرمحمد رفتیم خونه عزیز به دیدن بابابزرگ . امیرمحمد خودش و به خواب زد . خیلی خجالتی شده بود . اصلا بغل فرنوش و خاله جون نمیرفت . کم کم یخش وا شد و شیطنتش با فرنوش شروع شد . غروب همگی رفتیم بیرون خرید . نزدیک مرکز خرید یالیت امیرمحمد گفت که غذا میخواد . امیرمحمد و بابایی رفتند که کباب بخورن ولی بعد از برگشتشون متوجه شدیم ک...
29 فروردين 1393

یه پنجشنبه توپ با دایی جون مهندس برای امیرمحمد خان

     دایی جون مهندس به امیرمحمد قول داده بود در ایام عید هر روز غروب ببردش پارک ولی بخاطر مشکلی که برای پاش پیش اومد و بستری شدن در بیمارستان حتی یک روز هم نتونست با امیرمحمد بیرون بره .    پنجشنبه ظهر فرهاد به من زنگ زد که اومده قائمشهر و میخواد امیرمحمد و از مهد بگیره و باهم برن بیرون و تفریح کنن . من اداره بودم . بابایی هم اون روز کار داشت و قرار بود آقای بزرگی امیرمحمد و به خونه مادرجون ببره . زنگ زدم مهدکودک ولی چون پنجشنبه بود بچه ها زودتر رفته بودند . فرهاد رفت در خونه مادرجون و منتظر امیرمحمد شد .  زنگ زدم به مادرجون تا بهش بگم فرهاد میره دنبال بچه.  ولی مادرجون ، شاکی البته با خنده گفت...
22 فروردين 1393

سیزده بدر 93

  امیدوارم با سیزده بدر غمها ازدلهابیرون و بارفتن به دامان طبیعت ، چون شکوفه های بهاری دلهایتان شاد و غنچه های امید برای آغازسالی نو شکوفا شود ...      امسال هم مثل سال گذشته سیزده بدر به همراه خانواده بابایی راهی فرح آباد ساری شدیم . ساعت 10 از خونه خارج شدیم (امیرمحمد خان خواب تشریف داشتن ) . هوا علیرغم اینکه آفتابی بود ولی سوز عجیبی داشت . مادرجون و پرهام با ما بودند . بقیه قبل از مابه دریا رسیده و اتراق کرده بودند .    امیرمحمد تو ماشین این طوری بود.خیلی جدی و بد اخلاق . اصلا هم با مادرجون و پرهام صحبت نکرد . به من چسبیده بود و میگفت که دلش درد میکنه .  به محض رسیدن با دیدن ایلی...
16 فروردين 1393

روزهای نوروزی ما

    قرار بود هفته دوم عید سفری به یزد داشته باشیم ولی به علت گردن دردم مسافرتمون کنسل شد . این روزها بیشتر باامیرمحمد هستم. عید دیدنیهامونو خیلی زود انجام دادیم . دو تا مهمونی هم برای دو تا خانواده گرفتیم . خانواده بابایی شام روز سوم عید و خانواده  خودم نهار روز چهارم عید مهمون خونه ما بودند . دو تا مهمونی پشت هم بود با گردن دردی که داشتم یک کمی اذیت شدم ولی در حد عالی و خوب مهمونیهامون برگزار شد . به امیرمحمد هم در کنار فامیل حسابی خوش گذشت . دایی جون مهندس روز قبل از عید با ده بسته پفیلا اومد پیش امیرمحمد ( پسرمون عشق خوردن پفیلا داره )امیرمحمد خواب بود . با دیدن پفیلاها کلی ذوق کرد .   غروب روز چهارم با فر...
9 فروردين 1393